فاطمه جانفاطمه جان، تا این لحظه: 15 سال و 6 ماه و 20 روز سن داره

كودكي تو

شعري از دوست

    امشب تمام خويش را از غصه پرپر ميكنم گلدان زرد ياد را با تو معطر ميكنم تو رفته اي و رفتنت يك اتفاق ساده نيست ناچار اين پرواز را اين بار باور ميكنم يك عهد بستم با خودم وقتي بيايي پيش من يه احترام رجعتت من ناز کمتر مي کنم يك شب اگر گفتي برو ديگر ز دستت خسته ام آن شب براي خلوتت يك فكر ديگر ميكنم صحن نگاهت را به روي اشتياقم باز کن من هم ضريح عشق را غرق کبوتر ميكنم شعريست باغ چشم تو غرق سكوت و آرزو يك روز من اين شعر را تا آخر از بر ميكنم گر چه شكستي عهد را مثل غرور ترد من اما چنان ديوانه ام که با غمت سر ميكنم زيبا خدا پشت و پناه چشمهاي عاشقت با اشك و تكرار و دعا راه تو را تر ميكنم ...
14 تير 1392

تقديم به يك دوست

نه تو می مانی و نه اندوه و نه هیچ یک از مردم این آبادی به حباب نگران لب یک رود قسم و به کوتاهی آن لحظه شادی که گذشت غصه هم خواهد رفت آنچنانی که فقط خاطره ای خواهد ماند لحظه ها عریانند به تن لحظه خود جامه اندوه مپوشان هرگز تو به آیینه،نه! آیینه به تو خیره شده ست تو اگر خنده کنی او به تو خواهد خندید و اگر بغض کنی آه از آیینه دنیا که چه ها خواهد کرد گنجه دیروزت ، پر شد از حسرت و اندوه و چه حیف ! بسته های ف ردا همه ا ی کاش ای کاش ! ظرف این لحظه ولیکن خالی ست ساحت سینه پذیرای چه کس خواهد بود غم که از راه رسید در این خانه بر او باز مکن تا خدا یک رگ گردن...
13 تير 1392

موش كوچولو

دوباره  سلام بابايي داشتم كار مي كردم كه صداي بلند تو با مضمون ا ااي  خدا بلند شد                                                   تحت تعقيب اگر از فرد مود نظر         اطلاعي داريد گزارش دهيد     جايزه 200$ من اومدم گفتم چي شده بابا گفتي در كمدم باز نمي شه گفتم خوب بزار برات باز كنم كشو كمدت گير كرده بود من مجبور شدم 2 تا كشو كمدت رو باز كنم كه ناگهان قلك خروسيت ر...
7 تير 1392

توپ بازي

سلام بابايي ببخش كه دير به دير  ميام چون من سرم كمي شلوغه اما امروز جمعه بود من هم خونه بودم به خاطر همين اومدي و به من گفتي بيا توپ بازي اون هم چه توپ بازي                                              تو يك توپ بادي به شكل هندوانه داشتي و آوردي و گفتي اگه مي توني من رو بزن بعد هم رفتي كنار ديوار وايسادي و گفتي اگر مي توني من رو بزن من هم نامردي نكردم 2 - 3 تا توپ تو كلت زدم و حالا هم خسته شدي و رفتي سراغ عروس...
7 تير 1392

الو؟؟ خونه خدا؟؟ خدایا نذار بزرگ شم

الو؟؟ خونه خدا؟؟ خدایا نذار بزرگ شم الو؟؟ خونه خدا؟؟ خدایا نذار بزرگ شم الو … الو… سلام کسی اونجا نیست ؟؟؟؟؟  مگه اونجا خونه ی خدا نیست؟ پس چرا کسی جواب نمی ده؟     خدا هست؟ باهاش قرار داشتم. قول داده امشب جوابمو بده. گو من می شنوم .کودک متعجب پرسید: مگه تو خدایی ؟من با خدا کار دارم … هر چی می خوای به من بگو قول می دم به خدا بگم . صدای بغض آلودش آهسته گفت یعنی خدام منو دوست نداره؟؟؟؟ فرشته ساکت بود .بعد از مکثی نه چندان طولانی:نه خدا خیلی دوستت داره.مگه کسی می تونه تو رو دوست نداشته باشه؟ بلور اشکی که در چشمانش حلقه زده بود با فشار بغض شکست وبر روی گونه اش غلطید وباهمان بغض گفت...
21 خرداد 1392

شعري از يك دوست

سلام بابايي اين شعر رو يك دوست برام فرستاده آميدوارم دوستاني كه اين رو مي خونند نظر بدهند تا اين دوست ما باز هم سر شوغ آيد و باز غزلي سرايد      دلم بارانی                                                                                                      ...
20 خرداد 1392

عكس جديد شما

سلام بابايي اين عكس تقربا جديد شماست من سعي مي كنم عكس هاي جديد تر هم از شما بگزارم اين هم كه در دست شماست ماهي شب عيد ه كه از دست شماهنوز نفس مي كشه دوستان نظر فراموش نشه و هر كه هم مايل است تبادل لينك كنيم خوشحال مي شوم ...
16 خرداد 1392

ببينمت جونم

سلام  بابايي تو دست از شيطنت بر نميداري بعد از جريان اسم من اسم تو ظهر سر شام به من گفتي ببينمت جوون ...
11 خرداد 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به كودكي تو می باشد