فاطمه جانفاطمه جان، تا این لحظه: 15 سال و 6 ماه و 21 روز سن داره

كودكي تو

مرور در خاطرات گذشته

سلام بابايي نمي دونم كي داري اين رو مي خوني اما اميد وارم روزگارت پر از سر زندگي محبت باشه .بابايي من خيلي كم به تو مي رسم و خاطرات زيادي از تو ندارم اما وااااااااااااااااااااااااااااااااااي به حال وقتي كه باهم باشيم پدر من رو در مي آري ديروز من تازه از سر كار برگشته بودم و تو هم تنها بودي وقتي من اومدم شروع كردي به ...... من هم كه خسته بودم رو زمين خوابيدم كه ديدم الان بهترين موقه براي بازي با تو من خودم رو به خواب زدم و آروم با پا به تو زدم تو هم تاديدي من خودم رو به خواب زدم نا مردي نكردي پريدي رو منو حالا نزن كي بزن خلاصه بابا يي تو يك فسقل دختر تا ما جا داشتيم به ما زدي
5 خرداد 1392

جمعه به جمعه

سلام بابايي امروز روز جمعه مصادف با سوم خرداد ور روز پدر هست ظاهرا بابايي من فقط تو اين مدت تونستم كه فقط جمعه ها سر به اين درفترچه بزنم امروز خوشبختانه در خانه هستي و تا تونستي آتيش سوزوندي اون از اول صبح كه تا بيدار شدي و چشم هاي قشنگ نشسته ات را باز كردي هي گريه كردي برويم بيرون و من هم كه مي خواستم بروم و نان بگيرم سرجهيزيه خودم كه تو ناز باشي بابا باشه رو برداشتم و بردم . و تو هم با اسكوتري كه داشتي دنبال من اومدي  چون ما تو شهرك مي نشينيم و مهيت خوبي داره . تو راهم كه طبق معمول شروع كردي از دست من در رفتن تا اينكه نان گرفتيم و آمديم خانه و از اون لحظه تا حالا يا داري يا نق مي زني يا گريه مي كني يا هم داري مثل يه بمب عمل مي كني و ...
3 خرداد 1392

گشت و گذار در سايت

سلام بابايي امروز پنجشنبه بود و صبح زود كه بيدار شدي به اتفاق مامان به خونه مامان بزرگ (مادري) رفتي و من امروز تنها بودم البته صبح داشتي مي رفتي من هم همراهت اومد و سوار اتوبوس شديم و بعد از پياده شدن شما رفتين الان آنقدر خاطره از دوران كودكي تو از ذهنم مي گذرد و من نمي دانم كدام يك از اين ها را براي تو به ياد گاري بگذارم اما..... ا ما امشب مي خوام از به دنيا اومدنت برات بنويسم اون روز كه 16 مهر بود من به سر كار رفته بودم وقتي اومدم خونه ديدم مامان نيست به اين طرف آن طرف تماس گرفتم و فهميدم مامان بيمارستانه . من سريع خودم به بيمارستان رسوندم .تاشب شما خانوم عزيز افتخار به ما ندادين كه بيايين  كه بعد از چند ساعت از بالا به من خبر ...
27 ارديبهشت 1392

غافلگيري بابا

سلام بابا جون  ببخشيد كه اين همه سرم شلوغه و دير به دير مي آيم سراغت . من وقتي كه كوچك بودم پدرم هم از فرط مشغله كاري خيلي دير به دير به خونه مي اومد و وقتي هم كه مي اومد با اينكه خيلي خسته بود با من بازي مي كرد.  الان كه اين رو برات دارم مينويسم ساعت 1.43 دقيقه شب است و تو الان تو خواب نازي هستي . امشب تو من رو خيلي غافلگير كردي اخه مي دوني چرا چون با وجود اينكه 5 سالت نشده اولين كلمه ي زندگيت رو نوشتي    بابا واي كه نمي دوني چه احساسي دارم من اين صفحه رو عكسش رو گرفتم و براي يادگاري براي تو نگه مي دارم . دخترم خوبي هاي تمام دنيا رو برات مي خوام ...
26 ارديبهشت 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به كودكي تو می باشد