فاطمه جانفاطمه جان، تا این لحظه: 15 سال و 7 ماه سن داره

كودكي تو

گشت و گذار در سايت

1392/2/27 1:07
نویسنده : بابا
165 بازدید
اشتراک گذاری

سلام بابايي امروز پنجشنبه بود و صبح زود كه بيدار شدي به اتفاق مامان به خونه مامان بزرگ (مادري) رفتي و من امروز تنها بودم البته صبح داشتي مي رفتي من هم همراهت اومد و سوار اتوبوس شديم و بعد از پياده شدن شما رفتين الان آنقدر خاطره از دوران كودكي تو از ذهنم مي گذرد و من نمي دانم كدام يك از اين ها را براي تو به ياد گاري بگذارم اما.....

اما امشب مي خوام از به دنيا اومدنت برات بنويسم اون روز كه 16 مهر بود من به سر كار رفته بودم وقتي اومدم خونه ديدم مامان نيست به اين طرف آن طرف تماس گرفتم و فهميدم مامان بيمارستانه .

من سريع خودم به بيمارستان رسوندم .تاشب شما خانوم عزيز افتخار به ما ندادين كه بيايين قهر

كه بعد از چند ساعت از بالا به من خبر دادن كه من بابا شدم تعجب در عين بهد و ناباوري به سراغ شما خانوم اومدم كه ديدم به خدا چه فرشته اي نصيبه من كرده خانوم هنوز نيومده دستاشو زير چونه گذاشته و خواب مي كنه فاطمه جان نمي دوني چه صحنه زيبايي بود اين يكي از هزار خاطره از شما است عزيز بابا 

اين داستان ادامه دارد.............

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به كودكي تو می باشد